شیوا همیشه به مورچه ها غذا می داد . یه روزم شروع کرد مورچه ها رو کشتن . گفتیم : گناه داره . گفت : هم می کشم هم غذا میدم !
+ شیوا : مامان ! گناه داره آدم مورچه ی یه جایی رو ببره یه جای دیگه ؟ مثلا مورچه ی برزک رو ببره قم ؟
+ شیوا : من دیگه دوستتون ندارم . شما صحبت می کنین چشمم درد گرفت. ( خوابش می اومد و نمی تونست بخوابه )
مادر شیوا
: منو شفاعت می کنی ؟ ( تو سیدی ) شیوا
: شفات بدم ؟! -
شما (
ویرایش |
حذف)
مادر شیوا
: بابا از من راضی نیست . شیوا
: اشکال نداره . من از تو راضیم ! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا از مدرسه که اومد با ذوق و شوق تعریف کرد : مامان ! یه دونه هلال احمر داریم با یه دونه ماشین آتش نشانی . نه - یه دونه آمبولانس . نه ... مادر : اورژانس ؟ شیوا : آره . یه دونه اورژانس با یه دونه هلال احمر .
یه روز از مدرسه اومد و گفت
: بابا هر 2 تاش " ه " داره : قیمه - قرمه . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : مامان یه کلاس اولیه لیوانمو دهنی کرد . منم به خانوم گفتم بعد خانوم دعواش کرد .
+ شیوا : خانوممون گفته جمعه میخواد بره ( سفر اربعین ) . گفت براتون جایزه می خرم . اگه گریه نکنیم 2 تا جایزه می خره .
+ شیوا بازیگوشی می کرد و مشقاشو نمی نوشت . گفتم : امسال سال آخرش باشه . دیگه مدرسه نره . شیوا با بیان مخالف گفت : پارسالم میرم . پس پارسال هم میرم . همه پارسال ها رو میرم !
+ خانمم گفت : فردا گوشت شترمرغ بخر درست کنم . شیوا: من شترمرغ نمی خورم . مادرش پرسید : مگه می دونی چیه ؟ شیوا : نه ! ( پس چرا مخالفی ؟؟؟ )
نوشته شده در پنج شنبه 95/10/30ساعت 11:29 صبح  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ